قاتل پیرهن چارخونه!!



عدم احساس صمیمیت!

من ازین رنج میبرم.

من از فراموش کردن احساساتم رنج میبرم.

ازینکه بعد از یک مدت با یک دوست برخورد میکنم نمیتونم مثل قدیم باشم.

ازینکه بعد از چهار سال هنوز هیچ کس رو به خودم نزدیک نمیبینم.

راه نجات چیه؟

خسته ام.


چایی رو گذاشتم که دم بکشه و در آستانه فردا شدن آرزومند این هستم که اولین استکان رو  پر کنم.
خب بذارید با این حرکت متن رو ادامه بدیم که چند صفحه از تقویم رو به طور رندوم باز کنیم و بزرگداشت های مختلفی رو که بهشون برمیخوریم (میخورم:دی) رو اینجا بنویسم.
-شهادت میرزا کوچک خان جنگلی
-روز شوراها

-صنایع دستی

-و.

چیز مشترکی که بین اکثر این بزرگداشت ها وجود داره  اینه که اکثرشون واقعا برام بی اهمیت هستن.
اما برخلاف امروز سابق(خیلی زود دیر میشود:) میتونم بزرگداشت ثبت شده رو با تاخیر یک ساعته جشن بگیرم !
امروز روز چاییه:دی (بود)

و احترامش واجب!گرچه قرار بود به بهترین نحو ممکن جشن گرفته بشه اما به دلیل خستگی زیاد خواب رو به هر عمل دیگه ای ترجیح دادم و این شد که مجبورم قضاشو به جا بیارم:))
کار هم از نصیحت و پیشنهاد و این چیزا برای بزرگداشت این روز خیلی گذشته اما یه جمله رو سرلوحه زندگیتون قرار بدید:
<<تا وقتی چایی هست زندگی هست>> !
و به عنوان حسن ختام اینو یادآور شم << چایی رو باید تو لیوان شیشه ای خورد که بتونی قشنگ دید بزنی چایی رو!!>>



کنار آمدن با یک ماجرا با فراموش کردنش دو بحث کاملا متفاوت است.

از کودکی هر  اتفاقی که افتاد بهمان گفتند که بزرگ میشویم و یادمان می رود .

هربار وعده آینده ای را بهمان دادند که گذشته مان کمترین نقش را در آن ایفا میکرد.

بعد اکنون توقع دارند که در حال زندگی کنیم.

وقتی کسی را ناراحت می یابیم ,دو راه حل عمده که به ذهنمان می رسد اینهاست:

"به اتفاقات خوب گذشته فکر کن"

"به اتفاقات خوب آینده فکر کن"

و مدام در زندگی در حال گول زدن خودمان با گذشته و آینده ایم.همچون مسکن مشت مشت گذشته و آینده را به خورد خودمان میدهیم که حال را ,اکنون را فراموش کنیم.که جریان زندگی را نفهمیم.که گذرش را حس نکنیم.

با عشقی پوچ به گذشته و امیدی دروغین به آینده زنده ایم.

زنده ایم به قیمت زجر کشیدن لحظه ای مان.زنده ایم به بهای نفهمیدن حقیقت کثافت باری که به دوش میکشیم.زنده ایم به امید زندگی کردن.

و چه مخلصانه خواهان آرامشی هستیم که نقیض همین "بودن" مان است.که نقیض تمامی نفس هاییست که درون ریه های خود جاری میکنیم.که نقیض تمام افکاریست که لحظه لحظه از ذهنمان میگذرانیم.

و این امید دروغ ترین و مریض ترین و پست ترین مفهومیست که باور کردیم.امید به آدم ها,به لحظه ها,به فردا ها.


داره بارون میباره!
تند تند!
هر بار ضربه هاش محکم و محکم تر میشه و تا جایی اوج میگیره که توقع سکوت ناگهانیش رو نداری!
میخوام یه دفعه سکوت کنم.یه دفعه دیگه هیچی نگم.میخوام بذارم تو خودم خفه شم!
الان یا پنج ماه دیگه؟
چه فرقی میکنه ؟!اتفاقیه که قراره بیفته!مثل یه سیب از درخت.مثل بارون از آسمون.
میخوام سرش داد بکشم.میخوام بهش فحش بدم بلند بلند!بگم حق نداری.بگم منم حق دارم .اما بهتره ساکت شم.هیچی نگم.
اگر منم بارون باشم بالاخره یه روز همونطور که ساکت میشم باید از آسمون بیفتم.




نمی دانم اینکه عقایدمان را به پیشانیمان بزنیم و راه برویم درست است یا خیر؟!
اصلا این درست است که یک عقیده را اصل قرار دهیم و بدون چون و چرا آن را از همان ابتدا بپذیریم و در کوچه و خیابان راه برویم و داد بزنیم که ایها الناس این عقیده من است؟
یا لازم است یک پکیج کلی که بتواند پاسخگوی همه پرسش های ما در رابطه با اینکه"کدام رفتار درست است؟"باشد؟
یعنی آیا نمی شود که دو انسان با دو عقیده کاملا متفاوت وجود داشته باشند که هر دو در طبقه "خوب"جایگذاری شوند؟
قطعا میشود!
ایا لازم است همه مان انسانیت را به یک شکل تعرف کنیم و بپذیریم؟
لازم است همه مان برای اینکه حس کنیم رفتارمان درست است و درستی اش را اثبات کنیم آن را به یک کتاب مرجع واحد ارجاع دهیم؟
به نظرم نشدنی ترین چیز ممکن است.
احساسات اگر گسسته بودند ان وقت شاید چنین چیزی ممکن بود اما وقتی مفهوم پیوسته میشود تمام این قوانین محدود و طبقه بندی شده کارایی خود را از دست میدهند و تنها نتیجه شان ایجاد هرج و مرج بیشتر است.
این قوانین منشا اکثر تناقض های رفتاری اند!میبینم که طرف به خواندن نماز اعتقاد ندارد اما فرضا محرم که میشود نماز میخواند!!
حرفم این نیست که خواندن یا نخواندن نماز درست است یا نه حرفم این است که خب یک فرد یا به خواندن نماز اعتقاد دارد یا ندارد!هردویش همزمان ممکن نیست!
بعد جالب تر این است که این رفتار بیشتر مورد قبول واقع میشود تا اینکه یک فرد کلا نماز نخواند در جامعه ای که نماز خواندن یک حسن است!
اما این نمود کامل یک تناقض رفتاری است.
حال این مثال را میتوان بسط داد به کل روابطی که در چنین جامعه ای وجود دارد.
حرفم این است که اگر هم قرار است اصول موضوعه ای برای این روابط انسانی قرار دهیم قضیه را گسسته نکنیم!
یعنی فرضا جمله"مهربانی خوب است"را جز اصول مان قرار دهیم منطقی تر است تا بگوییم  "لازمه مهربانی خوش رویی است!!".
مشکل اینجاست که یک سری می آیند و می گویند خب فرضا اگر یک نفر مهربانی را در قتل افراد ببیند چه؟!!
قضیه بالواقع این است که میتوانیم بگوییم چه چیزهایی در مجموعه فرضا مهربان بودن نیستند اما نمی توانیم همه چیزهایی که در مجموعه مهربان بودن هستند را بیان کنیم.
در نتیجه اگر عقیده ای دارید صرفا تا زمانی که عقیده تان به حقوق دیگران نمی کند درست است.
حال فرضا در مورد حجاب!کسی که حجاب اش را رعایت نمی کند دارد به حقوق فردی که حجاب دارد میکند یا بالعکس؟
بالواقع هیچ کدام!
یعنی میخواهم بگویم مسئله اصلا به آن سختی ها که یک سری فکر میکنند نیست!
کافی ست سرمان به کار خومان باشد همین:)) 

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تناسب اندام پمپ دیافراگمی طراحی بسته بندی | چاپ لیبل و طراحی پکیج محصولات Ryan دکتر مرتضی شفقی خالکی ....ن و قلم دانستني ها راجع به روال کارهاي حقوقي و ثبتي یادداشت های یک هنرمند ِ برنامه نویس داستان های عاشقانه و غمگین سجاد خجسته